به این ساعتهای روز که نزدیک می شم قلبم تالاپ تالاپ صدا می ده. درست مثل دقایقی که پدرت میخواد بیاد خونه.ساعت 9:30-10 شب که می شه من و تو هر دوتا مون بیقرار می شیم. تو با هر صدایی که از توی حیاط میاد یا هر صدایی که شبیه صدای دیلینگ دیلینگ کلیده، از جا می پری و با هیجان می گی اوه منم پا به پات ، نه پا به چهار دست و پات میام که با هم بریم جلوی در اتاق، خلاصه جونم برات بگه بعد از 4-5 بار که بدو بدو کردیم بالاخره پدرت میاد سه تایی می پریم تو بغل هم داد می زنیم و می خندیم این شرح حال هر شبمونه. امروز تولد خاله سهیلاست، تو خونه خاله اکرمی میام که باهم بریم خونه آقاجون. امروز تا شب باید دلتنگ پدرت بمونیم. ...